تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به هنر9 می باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است دعای عظم البلا رمان زیبای پرستار من قسمت 12 Make your flash banner free online
دنیایی از رمان های آموزنده و طنز و احساسی

رمان زیبای پرستار من قسمت 12

به اتاقم رفتم و خواستم درو ببندم که همون موقع لیلا جون اومد و گفت:
- عزیزم می خوای استراحت کنی؟
- نه.. چطور مگه؟
- بیا بریم پایین...
لبخندی زدم و گفتم:
- نه مزاحمتون نمی شم..
اخمی کرد و دستمو گرفت و گفت:
- نشنوم این حرفا رو ها.. زود باش..
باهاش رفتم پایین و روی مبل کنار عباس آقا نشستم که گفت:
- چطوری خانم خوشکله؟
- مرسی خوبم.. شما هم که مشخصه خیلی خوبید..
و بعد با چشم به شهاب اشاره ای کردم یعنی:
"به خاطر آشتی با شهاب"
آقای کیانی خندید و گفت:
- آره دیگه.. راستی شنیدم پنج شنبه خواستگار میاد برات؟
با شرم سرمو انداختم پایین و گفتم:
- بله...
- نظر خودت چیه؟؟ با پسره حرف زدی؟
- راستش..
اومدم حرف بزنم که شهاب با لحن عصبانی گفت:
- بابا شما که نباید هر کسی رو راه بدید تو خونه.. از کجا می دونید این خواستگارا آدمای درستین؟ تحقیق کردین؟
لیلا جون سه تا ظرف انار دون شده آورد و به دست هرکدوممون یکی داد و خودش هم نشست کنار شهاب..
آقای کیانی گفت:
- وقتی یگانه اجازه داده بیان حتما آدمای خوبین.. من به یگانه اعتماد دارم شهاب.. یگانه جان شما به این خانواده مطمئنی دیگه؟ آخه لیلا گفت تو راضی هستی؟
ناخودآگاه به شهاب نگاه کردم که دیدم از خشم سرخ شده..
لبمو گزیدم و گفتم:
- من که چیز بدی ازشون ندیدم اما..
خواستم بگم زیاد راضی نیستم و خودم رو راحت کنم که لیلا جون حرفمو قطع کرد و گفت:
- خب خدا رو شکر..
شهاب از جاش بلند شد و گفت:
- من باید برم خونه.. یه سری وسایل بیارم..
لیلا خانم گفت:
- باشه.. فقط زود بیا
- باشه..
بعد رو به من ادامه داد:
- تو چیزی اون جا نداری؟
- آره یه سری وسایل نقاشیم اونجاست..
- پس آماده شو..
به لیلا جون نگاه کردم که با سر تایید کرد.. بلند شدم تا برم اتاقم و آماده بشم...

یه پالتوی سفید با جین یخی و شال و کلاه پوشیدم... گوشی که نداشتم به جاش کیفمو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون..
رفتم توی آشپرخونه و رو به لیلا جون گفتم:
- لیلا جون من رفتم.. چیزی نمی خوای از بیرون؟
اومد جلو و صورتم رو بوسید و گفت:
- نه خانومی برو عزیزم..
بعد سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
- این پسر منو هم اینقدر اذیت نکن..
-وا... من کی اذیتش کردم؟
لبخندی زد و گفت:
- با این همه خوشگلی داری دیوونش می کنی..
سرمو انداختم زیر و با خجالت گفتم:
- این حرفا چیه؟من برم دیگه.. فعلا خدافظ..
توی هال با عباس آقا هم خدافظی کردم و رفتم بیرون... شهاب کنار ماشینش ایستاده بود.
به محض این که منو دید گفت:
- یه ذره دیگه می موندی.. اصلا هم به این فکر نکن که هوا سرده..
- خب می رفتی تو ماشین.. مجبورت کردن مگه؟
سری تکون داد و سوار ماشین شد.. منم رفتم در کنارش رو باز کردم و سوار شدم..
دوتامون ساکت بودیم و اونم توی سکوت رانندگی می کرد...
یه دفعه ای گفت:
- یگانه این یارو خواستگارت اسمش چیه؟
از این که یه دفعه این سوالو پرسید تعجب کردم و گفتم:
- برای چی؟
با عصبانیت داد زد:
- می گم اسمشو بگو..
منم مثل خودش داد زدم:
- بهت اجازه نمی دم سرم داد بزنی.. یادت باشه من دیگه پرستار و زیردستت نیستم..
بهت زده بهم نگاه کرد و هیچی نگفت..
بعد از دو دقیقه آروم گفت:
- آره.. تو دیگه پرستارم نیستی...
ماشین رو یه گوشه پارک کرد و گفت:
- ماشین روشنه.. بیا این ور بشین افسر جریمه نکنه من یه کاری دارم و زود برمی گردم..
بی هیچ حرفی رفتم سمت راننده نشستم و اونم رفت توی یه پاساژ...
پنج دقیقه ای بود که نشسته بودم و نیومده بود.. بی حوصله و غر غر کنون ضبط رو روشن کردم تا ببینم چی داره..
بعد از کمی عقب جلو کردن روی یه آهنگ ایستادم:

معذرت می خوام ازت تو رو اذیت کردم
از گناهم بگذر من می خوام برگردم
معذرت می خوام ازت که تو رو رنجوندم
اگه احساسمو باز اشتباه فهموندم ، اشتباه فهموندم

همه دنیام تو آرزوهام تو تو نفس هام تو خاطره هام تو
روز و شبام تو وقتی تنهام تو همه حرفام تو
اون که می خوام تو اون که می خوام تو

هنوز قلبم پیشت هر جا که هستی هست
تب چشمات چشامو روی هستی بست
می خوام برگردم و بگم دوست دارم
ازت چشم برنمی دارم دیگه تنهات نمی ذارم

همه دنیام تو آرزوهام تو تو نفس هام تو خاطره هام تو
روز و شبام تو وقتی تنهام تو همه حرفام تو
اون که می خوام تو اون که می خوام تو

با گوش دادن به خلسه ی قشنگی فرو رفتم..
"همه دنیام تو آرزوهام تو تو نفس هام تو خاطره هام تو"
این واقعا وصف حال من بود..
چقدر می خوامش... چه تو دوران اعتیادش چه حالا... چه وقتای مهربونیش چه عصبانیتش.. چه وقتی داد می زنه چه وقتی تو بغلشم...
هر بار و هر بار و هر بار هم بیشتر از دفعه ی قبل... بیشتر و بیشتر...
با تقه ای که به شیشه خورد به خودم اومدم..شهاب بود که به خودش می لرزید.. فوری پریدم اون طرف و اونم سوار شد..
- اوف.. چقدر سرده...
به جعبه ی توی دستش نگاه کردم که گفت:
- بیا.. اینم جبران اون خسارت...ببین خوشت میاد...
با بهت به جعبه ای که توی دستم گذاشت نگاه کردم...
- بازش کن دیگه..
جعبه رو باز کردم و به گوشی گالکسی اس توِ، توی جعبه نگاه کردم...
- دوسش داری؟
- چرا.. اینو خریدی؟گوشی من خیلی ساده تر از این بود..
لبخندی زد و گفت:
- برای زحمت هایی که برام کشیدی و هم این که خیلی سرت داد زدم....
ماشین رو روشن کرد و گفت:
- سیم کارتت هم داخلشه..
- سیم کارتم رو از کجا آوردی؟
- از لابلای لاشه ی گوشیت...
بعد هم خنده ی بلندی کرد که با تشر گفتم:
- نخند.. فکر کردی کار خوبی کردی؟
با همون خنده ی قشنگش که دلم براش ضعف می رفت گفت:
- برا تو که بد نشد.. چی بود اون کربی نارنجی...این بهتر نیست؟
گفتم:
- بهتر که هست اما...
خودم هم خندم گرفت.. هیچ امایی نبود... گالکسی اس تو رو عشقه... ای جونم...
- خب دیدی کم آوردی....
اخم کردم و گفتم:
- نخیرم.. خودت کم آوردی
لبخند زد و گفت:
- یه وقت کوتاه نیایا...
روم رو به سمت پنجره کردم و لبخندمو ازش پنهون کردم...
چه زود دعوامون می شد و چه زودتر آشتی می کردیم..
چه روزای شیرینی...

تادم خونه، هم من هم شهاب هردوتامون ساکت بودیم .انگار اونم مثل من فکرش درگیر بود...اون به یه چیز منم یه یه چیز...خواستگارمن !...یه پوزخند مسخره اومد رولبم ...بس کن یگانه ...شهاب هیچ وقت به توخواستگارت و رد کردن اون فکرنمی کنه...!
باصدای ترمزماشین ویه کم پرت شدن من به طرف جلو...سرمو باشدت به سمت شهاب چرخوندم ...بازداشت می خندید...بمیری با این نیشای خوشکلت ...فقط بلده حرص بده...بادندون قروچه گفتم :
-چندساله رانندگی نکردی؟! اینم طرز ترمز زدنه ؟! مخم جابه جا شد به خدا...!
-خب بابا...دیدم توفکری گفتم یه شوک بدم حال گیری شه
درماشین رو بازکردم وپریدم پایین .بعدم با حرص درمحکم کوبیدم بهم ...شهاب پیاده شد ...با خنده گفت :
-اوهو...زبونت کم میاره سرماشین من خالی نکنا
پشت درایستادم وبدون توجه به اون کلید رو ازکیفم بیرون آوردم وانداختم تودر...شهاب تکیه زده به ماشین نگام می کرد...درو که بازکردم صداشوشنیدم ازپشت سر:
-دِکی ...بذارما برسیم بعد صاب خونه بازی دربیار...مایه دسته کلید دادیم دست این دخترا
پشت سرم اومد داخل ودرو زد بهم ...بند کفشامو بازمی کردم که اونم اومد رسید بهم ...کفشاشو سریع درآورد وبا لبحند مرموزی گفت :
-یعنی قهری دیگه ؟!
-نخیرم ...
کفشامو ازپام درآوردم وانداختم کنار...حالا می خواستم برم تومثل الم وایستاده بود جلوم...
-بکش کناربابا...اه
-میگم یه چیز بپرسم راستشومی گی؟!
-بذارپامو بذارم تو بعد سوال پیچم کن
-جواب منو بده
-اصلا می دونی چیه بانمیشه مثل آدم حرف زد...
برگشتم وتند تند کفشامو بدون این که بندشو ببندم پوشیدم وراه افتادم ...شهاب دست به سینه وایساده بود وتماشام میکرد...منم که زیر نگاهای اون همش خرمی زدم ...سرمو بالا گرفتم وسعی کردم حرصمو تو محکم راه رفتنم خالی کنم ...که یهو...
ای وایییییییییییییی ...چرا توهوا معلقم ؟!دیدم پاهام توآسمون وکلم داره به زمین نزدیک می شه ...بعدازچند ثانیه ...محکم با کمراومدم روزمین ...
-آی ...آخ خ خ خ خ
شهاب دوون دوون اومد سمتم ...حتی نمی تونستم بلند شم ...شهاب نگران گفت :
-چی شد یگانه ؟!
-چی شد ؟! خورد شدم ...همش تقصیر توئه دیگه
-به من چه آخه ...خودت سربه هوایی
-اگه تومی ذاشتی بیام تواین جوری نمیشد
-نخیر...بند کفشتو درست ببند که اُردنگی نیای رو زمین ...بذارکمکت کنم
دستشو آورد جلو که کمکم کنه ...فوری پسش زدم :
-بزن کنار...همین کم مونده این دفعه توبزنیم زمین !
شهاب عصبانی گفت :
-انقد لجبازی نکن ...داری رومخم راه میری یگانه
بی توجه به حرفش نذاشتم بهم دست بزنه وخودم ازرو زمین بلندشدم...با هزاربدبختی وتیر کشیدن کمرم وبازشدن دکمه مانتوم وافتادن شالم رو شونم وخلاصه باکمک خودم ایستادم ...یا خدا...اینجا که همه چی سفیده ...سرم تیر کشید کنارشقیقه هامو گرفتم ...که صدای شهاب رو ازبغل گوشم شنیدم :
-این سرکشیاتو خودم حریفم ...درستت نکنم شهاب نیستم
بعدم تو یه حرکت ازرو زمین بلندم کرد وانداختم روکولش...! جاااااااااااان ؟! نه یعنی رو دست بلندم کرد...هنوز گیج می زدم ...ولی جیغی که باید بزنمو زدم ...
-منو بذار زمین
-اوخ اوخ ...قولنج کردم یگانه ...وزنه رضا زاده رو بلند می کردم سبک ترازتو بود
حرص وخشم وهرچی زور داشتم رو تومشتام خالی کردم وروسینش می کوبیدم ...من جیغ وهوار می کردم واون میون جیغ های من می خندید وازپله ها می رفت بالا... 

تاتوی اتاقم جیغ ودادامو تحمل کرد بعد که دررو با یه پاش باز کردو داخل شدیم رفت نزدیک تختم وازهمون بالا ولم کرد رو تخت ...یه لحظه حس کردم استخونای کمرم تیریک تیریک خورد شدن ! ببین حرصشو سرچی خالی کرد...ای کفنت کنم شهااااااب!
-آییییییییییییییییییی...
خندید :
- آخ آخ دیدی ازبس اذیت می کنی ازدستم دررفتی افتادی ..تقصیر خودته
-خفه ...ای بمیری کمرم خورد شد ...الهی هرویینای خونت برگرده من ازدستت خلاص شم ...
-اگه هرویینا برگرده که خلاص نمی شی تازه روز ازنو وروزی ازنو...دوباره پرستارمن !
-عمرا ...من دیگه غلط بکنم! به گور بابام بخندم پرستاریتو بکنم این چندماه به اندازه ده سال پیر شدم ...
شهاب می خندید ومن زیرلبی فهشش می دادم ...مرتیکه زد ناقصم کرد رفت !همین جور که کمرمو می مالیدم اون نشست کنارم رو تخت ...یه جیغ بنفش کشیدم ...بدبخت هنوز ننشسته سه مترازجا پرید:
-اهههههههههه چته ؟؟؟
-مگه توکار نداشتی ؟! برو وسایلتو جمع کن
بازوهامو محکم گرفت ونذاشتم دیگه تکون بخورم:
-چقد ورجه وورجه می کنی بچه ...دودقه آروم باش...واسه اون وقت زیاده ...بده یه بارمن می خوام پرستاریتوکنم ؟!
باخنده دستشو آورد نزدیک صورتم ویه ضربه کوچولو زد زیر دماغم ...دستشو پس زدم وگفتم :
-اِ نکن ...پاشو برو می خوام لباسموعوض کنم
-لباس واسه چی دیگه ..داریم برمی گردیم خونه بابا
-نخیر براپنج شنبه که نمیشه بااین مانتوشلوارم برم جلو پسره
ساکت نگام کرد...بی خیال نگاش شدم وباغر غر دستموبه کمرم گرفتم وبلند شدم نشستم ...تکیه مو دادم به پشتی تخت ...شهاب هنوز خیره نگام میکرد...دستمو جلوش تکون دادم :
-هووویییییی...
سرشو تکون داد ولی باز نگام می کرد ....با صدای آروم گفت :
- نفس هم مث توموقع خواستگاریش شاد بود...
قلبم گرفت ...! پس یاد خواهرش افتاده بود این جوری زوم کرده بود رومن !...منوباش فکرکردم واسه خاطرمن ...هی یگانه آخرش سکته می کنی راحت می شی!...گفتم :
-چرا مامان بابات نذاشتن باپسره ازدواج کنه ؟!
شهاب سرشو گرفت تودستاش ...به زمین خیره شدوهمین طور که زمزمه می کرد صداشو شنیدم :
-پشت سرش حرف زده بودن ..می گفتن این پسر همسایتون نابابه ...خلافه ولی بروز نمیده ...یه روز قبل خواستگاری نمی دونم چه بی شرفی دم گوش بابام خونده بود که این پسری که تومی خوای دخترتو بدی دستش تاحالا صدتا ناموس مردمو بی آبرو کرده ...
ساکت به حرفاش گوش میدادم که اونم ساکت شد...دوست داشتم بازم بشنوم بازم سوال کنم ...گفتم :
-حرفاش درست بود؟!
شهاب جواب نداد ...انگاربدجوری توخاطراتش سیر می کرد ...می ترسیدم حالش بد شه...رفتم نزدیکش لب تخت نشستم ...نزدیک گوشش صداش زدم ..ازصدای خودم خودمم لرزیدم:
-شهاب
سرشویهوبلند کرد ونگام کرد...بااین که یه خورده ترسیدم ولی ذوق کردم صدام روش تاثیرگذاشته ...باناز صداش کرده بودم بایه حالت خاص با عشق ...! مطمئن بودم فهمیده ...گفت :
-یگانه هیچ وقت دیگه این جوری صدام نزن خب ؟!
-چرا ؟!
-گفتم نزن خب؟!
با اخم گفتم :
-باشه
من ساکت شدم وباز اون ساکت ...وبازم به زمین خیره شد...بعد دوسه دقیقه ای گفت :
-وقتی یاد نفس می افتم نمی تونم چهرشو ازجلو چشمم ببرم ...همش تصویر خودکشیش میاد توذهنم دیوونم می کنه ...من بعداون همه زندگیمو به یاد اون گذروندم .واسم نفس بود...باهاش نفس می کشیدم ...ازیه مادربهم نزدیک تربود ازیه خواهر مهربون تر...نمی دونم درحقم چیکار کرد فقط می دونم نبودش زندگیموزیر ورو کرد...مقصراصلی این وسط هم خودش بود هم عشقش هم پدرومادرم ...اما میدونی یگانه من چوبشوخوردم !یعنی من خودمو قربونی کردم ...واسه مرده نفس همه خونموکثیف کردم ...وقتی ام به خودم اومدم دیدم غرق اعتیادم وکسی آدم حسابم نمی کنه...همین لیلا خانومی که انقد سنگ منو به سینه می زنه ازخونش طردم کرد...چون فقط به خاطر تنهایی وخودکشی نفس یه پک سیگار زده بودم ویه پیک کنیاک ...اونم از دوستام نه خودم ...ولی دعوام کرد...بابام کتکم زد ...سنم کم بود لااقل عقل وتجربم کمتراز حالا...ولی اونا به جای راهنمایی کردن بیرونم کردن ...گفتن برو درست شو برگرد...به نظرت این جوری درست می شدم یا خراب تر؟!...هه آخرشم هرچی پول وسهم شرکت داشت ریخت جلوم که یعنی آدم شم...با چی ؟! باپول ! نشدم ...حتی بدترم کشیدم وهمه چی رو تجربه کردم توصدجور جای کثیف جولون دادم با هزارتا آدم نااهل گشتم ...روزبه روز خراب ترشدم ...دست وپا زدم ...تا این که ....
شهاب ساکت شد وبه من چشم دوخت ...گفتم :
-تا این که چی ؟!
خنده ی آرومی تحویلم داد وگفت :
-تااین که میون این همه مردم بد صفت ...میون این همه بد بذات یه فرشته کوچولو اشتباهی ازخونه من سردرآورد...
بازم ساکت شد وبهم چشم دوخت ...منظورشو فهمیدم ..فکرکنم داشتم سرخ میزدم براهمین سرمو انداختم زیر ...دستشو آورد زیر چونم وسرموبالاکرد:
-وقتی دارم باهات حرف می زنم فقط منو نگاه کن ...مگه اومدم خواستگاری رو می گیری ؟!
یهو دلم ریخت ...کاش می اومدی ...کاش می اومدی وخلاصم می کردی لعنتی !...گفتم :
-بقیشو خودم می دونم
خندید:
-چه خجالتی شده بچمون ...ببینم تو همونی که تا نیم ساعت پیش سینه منو ازجا درآوردی دیگه ؟!
خندم گرفته بود ...راست می گفت چقدرباحرفاش آروم شده بودم ...اصلا شهاب یه آرامش داشت نمی دونم چرا...اما وقتی کنارش بودم برخلاف دعوا وکل کل هامون آروم میشدم ...! ...گفتم :
-دیدم تو زدی کانال احساسی منم زدم همون
-توبه اندازه نفس برام عزیزی یگانه ...زندگیموعوض کردی ...می خوام یه چیز بهت بگم توگوشت فروکن ...
باتعجب بهش چشم دوختم ...بی شعور یعنی منو مثل نفس دوست داره ..یعنی منوخواهرش می دونه ...گفت :
-فکراین که بااین خواستگارت ازدواج کنی رو ازسرت بیرون کن
چشمام گرد شد...
-چییییییییییی؟؟؟
-همین که گفتم ...اگه جوابت مثبته باید از رو نعش من رد شی !اگه زنش شی یاخودمو می کشم یا اونو...
-شهااااااااب
بایه چشمک وخنده های خوشکلش منو توبهت گذاشت وبدون جواب دادن رفت ازاتاق بیرون ...

وقتی کمی درد کمرم بهتر شد از جام بلند شدم و یه سری خورده ریزامو که اونجا بود جمع کردم.. دلم گرفته بود.. یعنی دیگه قرار نبود این جا زندگی کنم؟
اگه این جا زندگی نمی کردم کجا می رفتم؟ خونه ی کیانی ها؟که شهاب و زن و بچش رو ببینم و حرص بخورم..
زیر لب فحشی نثار زن شهاب کردم..
برای یه لحظه ایستادم سر جام.. شهاب زنش کجا بود که من داشتم حرص می خوردم و فحش می دادم؟
از این فکر خودم خندم گرفت و نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده..
- خود درگیری مشکل بزرگیه مگه نه؟
دست از خندیدن برداشتم و بهش گفتم:
- آره اما بدتر از این نیست که با ملت درگیری داشته باشی
چشماشو تنگ کرد و نزدیکم شدم و گفت:
- من کی با ملت درگیری داشتم؟
- همین که زدی کمرم رو داغون کردی.. گوشیم رو شکوندی.. دائم هم رو اعصابمی.. داد می زنی.. غر می زنی..
حرفمو قطع کرد و گفت:
- باشه باشه فهمیدم خیلی رو اعصابتم..بیا پایین
با تعجب گفتم:
- یعنی چی؟همه وسایلت رو جمع کردی؟
بلند زد زیر خنده و گفت:
- خیلی خری..
داد زدم :
- خر خودی.. بی تربیت بی شخصیت
با همون خنده ی بلند و تو دل بروش ادامه داد:
- منظورم از بالای منبره..
وقتی گرفتم که چی گفت با جیغ از اتاق کردمش بیرون...
وسایلم رو که جمع کردم از اتاق رفتم بیرون و گفتم:
- بریم؟
- دیگه همه چیزاتو جمع کردی؟
- آره...
- خب بریم..
چیزی به ذهنم رسید و برای عملی کردنش سریع دست توی کیفم کردم..
کلید رو درآوردم و گفتم:
- اینم کلید خونه ت...
بعد با کمی تفکر ادامه دادم:
- مرسی که این مدت بهم اعتماد کردی..
اومد نزدیک تر و گفت:
- این یعنی دیگه قرار نیست ...
طاقت گوش دادن به ادامه ی حرفش رو نداشتم....حرفش رو قطع کردم...بغضم رو مخفی کردم و سری به نشونه ی مثبت تکون دادم.. اونم بی هیچ حرفی روشو برگردوند و گفت:
- بریم...

وقتی خواستم از ماشین پیاده بشم کلیدا رو روی داشبرد گذاشتم و گفتم:
- مگه تو نمی یای تو؟
- نه برم جایی، زود میام..
باشه ای گفتم و از ماشین پیاده شدم..
رفتم توی خونه که دیدم سهند نشسته و دارن حرف می زنن سلامی کردم و خواستم برم بالا که لیلا جون گفت:
- شهاب کجاس؟
- رفت جایی گفت کار دارم..
- خب تو میری بالا برای چی عزیزم؟ بیا پیشمون..
توی رودربایسی رفتم نشستم جفتش که سهند گفت:
- آره.. گفته اگه مشکلی هم پیش اومد روانپزشک خوب سراغ دارم
سعی کردم کنجکاویمو نشون ندم که اونم ادامه داد:
- می گه بهترین روانپزشک توی این زمینه است... حالا با خودش هم حرف می زنم..
لیلا جون گفت:
- نه مادر تو رو خدا چیزی بهش نگی عصبانی بشه... اگه مشکلی بود بعدا باهاش حرف می زنیم..
دیگه داشتم خفه می شدم که جریان چیه.. برای همین پرسیدم:
- چیزی شده؟
گفتم حالا میگن این چه فوضوله اما سهند گفت:
- با دکتره شهاب حرف زدم.. گفته که یه دوره ی افسردگی یا کلافگی بعد از ترک وجود داره که ممکنه در شهاب هم به وجود بیاد.. گفته باید خیلی مراقبش باشیم و به روان پزشک بفرستیمش.. چون شهاب به خاطر مشکل روحی به اعتیاد رو آورده احتمالش زیاده.. اما خب اگه این چیزا رو بهش بگیم داغ می کنه...
چند لحظه فکر کردم و گفتم:
- در چه صورتی این اتفاق براش می افته؟
- در صورتی که چیزی بر خلاف میلش باشه یا این که تحریک به انجام کاری غیرممکن بشه یا امثال اینا.. چیزی که باعث عصبانیتش بشه و زمانی که حس کنه در زمان اعتیاد از الان زندگیه بهتر و راحت تری داشته.. حتی ممکنه بعد از این علائم دوباره به سمت اعتیاد برگرده... باید از این لحاظ ها به شدت مراقبش باشیم...
سری تکون دادم که آقای کیانی گفت:
- سفر براش خوبه؟
سهند گفت:
- خوب که آره خیلی.. اما دکترش گفته بزارید یه مدت بمونه تا اگه مشکلی بود حلش کنن.. بعد از دو سه هفته یا یه ماه که از سلامتی روحیش کاملا مطمئن شدیم می تونیم بفرستیمش سفر یا کاری انجام بدیم که روحیش رو کامله برگردونه...
لیلا جون گفت:
- خدا کنه این مراحلم به خوبی و خوشی بگذرونه...
بعد رو به من ادامه داد:
- البته با کمک تو که کمک یار همیشگیش بودی و هستی.. مگه نه؟
وقتش بود که بگم... اما دوست نداشتم حال خوشش رو خراب کنم. به هر حال باید می گفتم..
- لیلا جون من..
مکثی کردم که گفت:
- تو چی عزیزم؟
نتونستم واقعیت رو بگم.. نتونستم بگم که می خوام از این جا برم اما هیچ جایی رو هم ندارم.. نتونستم بگم که اگه این جا باشم و بفهمم شهاب دوستم نداره دق می کنم برای همین گفتم:
- می خوام یه مدت برم سفر...

لیلا جون با تعجب گفت:
- کجا؟ با کی؟ کی؟
- زمانش مشخص نیست... اما احتمالا دو هفته ی دیگه میرم که ده روزی رو بمونم.. می خوام سال تحویل مشهد بمونم و بعد از سال تحوسل بیام...خودم تنها
عباس آقا گفت:
- آخه تنها توی شهر غریب؟ مگه میشه دخترم؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
- نذر دارم آخه...
کسی اظهار نظر نکرد و من فهمیدم که تا حدودی ناراحت و ناراضی هستن.. اما نمی شد به خاطر این نذرم رو ادا نکنم.. من به آقا قول داده بودم سال تحویل رو توی حرمش باشم... باید به قولم عمل کنم.. این کمترین کاریه که می تونم انجام بدم...
وقتی توی اتاقم رفتم گوشیم زنگ خورد.. شماره ی علیرضا بود:
- سلام خوبی؟
با عصبانیت گفت:
- معلوم هست کدوم گوری هستی دختر؟نمی گی نگرانت می شم؟
خندیدم و گفتم:
- چته علی سگ شدی؟
- بس کن... نه یه خبری نه چیزی...
- قربون این داداش کوچولو برم که نگرانمه... این همه نگرانی برات بده داری بابا میشی کار دست خودت نده یه وقت بچه داداشم بی بابا میشه..
با خوشحالی گفت:
- پس عمه شی دیگه؟ این ارغوان هی میگه یگانه خالش می شه نه عمه اش...
- من هر دوتاش هستم..آی قربونش برم الهی...
- کجایی خواهری؟
- خونه... چطور مگه؟
- هیچی.. دلم برات تنگ شده... نمیای خونه ی ما؟
- اوووم نمی دونم.. شاید اومدم یه سری زدم.. راستش..
- چیزی شده؟
- علی من یه نذری دارم.. باید برم مشهد اداش کنم.. اما خب تنها.. می دونی که.. خانم و آقای کیانی ناراضی ان...
- فکر کردی من میزارم تنها بری؟
- برای همین میگم دیگه.. تو و ارغوان نمیاید با هم بریم؟
- کی می خوای بری؟
- حدود ده روز دیگه.. که دو روز اول عید رو اونجا باشم و بعد بیام...
- با دکتر ارغوان صحبت می کنم.. اگه مشکلی نداشت مسافرت باهات میایم.. اما..
- اما چی؟
- اما فکر نکنم بشه.. می خوای بری اونجا پیش مادربزرگم؟
با خوشحالی گفتم:
- مگه مادر بزرگت نیومده تهران؟
- نه همیشه دی ماه میره مشهد تا اردیبهشت...
- مزاحمش نمیشم؟
- نه بابا.. باهاش صحبت می کنم.. اگه نخواست بیاد برات بلیط می گیرم خوبه؟هر چند بازم دلم راضی نمیشه تنها بری اما خیالم راحته جا داری... چون نذر داری میزارم بری...دفعه ی بعد از این خبرا نیس..
خندیدم و گفتم:
- آی قربون داداش.. پس من امشب افتادم خونت... به ارغی جونم سلام برسون از طرف من لپشو ببوس تا برسم..
خندید و گفت:
- شیطون.. خداحافظ

از اتاق اومدم بیرون وازبالا پله ها خوشحال روبه لیلا خانم گفتم :
-میشه من امشب برم خونه دوستم .شام دعوتم کرده
لیلا خانم کم ناراحت بود...دیگه چهرش حسابی رفت توهم :
-اِ وا یگانه ! مثلا امشب قرار بود شام مهمونی بدیم !
با پشت دستم محکم کوبیدم توپیشونیم ...عجب مخی دارم من! گفتم :
-اصلا یادم نبود.الان درستش می کنم
موبایلمو درآوردم ...وای چه خوشکله ...خودمم باورم نمیشه این خوش دسته ازمنه! خیلی بی جنبه ام نه ؟!...
-الو
وارد اتاقم شدم :
-ارغوان
-مرض ...عارو درد نداری تو؟! همین الان علیرضا قطع کرد
-چیه جوش کردی امشب شام افتادم خونتون ؟!
-پ نه پ بااین وزن غولم دارم کردی می رقصم !
-خاک توسرگدات کنن...خوبه ماه ماه پاموخونتون نمیذارم ..بروگمشو نمیام خونتون
-چرااااااا؟؟؟ ناراحت شدی ؟! من شوخی کردما
-نه بابا توهم آدمی من ازت ناراحت شم ؟ امشب مهمونیه .سور ترک دادن شهاب...میگم شمام پاشین بیاین
-جااااااااان ؟ مخت تاب برنداشته جدیدا
-بابا میگم دوستامن دعوتشون کردم..بیا ببین چه دم ودستگاهی راه انداخته واسه پسرش.هم شهاب رو می بینی هم یه شام مفتی هم می زنی تورگ
-خفه .علیرضا بفهمه کلتومی کنه
-بروبابا باتونمیشه حرف زد خودم زنگ می زنم راضیش می کنم.
تایه ساعت هم باز ناز اون شوهرشو می کشیدم ولی راضیشون کردم .یه دروغم گفتم که خانم کیانی خودش گفته بیایین تا زودترقبول کنن.بعد حرف زدن هم رفتم پایین وبا کمال شرم وحیا وهزار آب عرق شدن گفتم دوستامو دعوت کردم.خوشحال که شدن هیچی تازه خانم کیانی به خاطر این کارم چندبار ازم تشکر کرد...!
***********
کسی دراتاقمو می زد...
-یگانه ...یگانه بیداری ؟!
صدای شهاب بود...سریع از رو تخت جهش کردم به طرف دروبازش کردم ...باز کردن در همانا وبازموندن دهن من همانا...ای یگانه فدات شه چه کرده بود این پسره ...! قد وبالاش که عین درخت کاج می موند...نه یعنی سرو...تیپشم که تیپ نبود لامصب دختر کش بود...بلوز سفید اندامی اوووییی تاحالا ندیده بودم این جوری بازوهاشوبندازه توبلوز تنگا..! یقشم که بازبود نه همشا..یه کم ...موهای سینشم که یوخ ..نبود...سینه برنز وبرجسته .آستین بلوزشوتاساعدش زده بود بالا...ساعتشم که تودست چپش بود..موهاشم پرواکس وژل وتافت...بو عطرمردونشم که غوغا می کرد...یه شلوارجین سورمه ای تنگ هم پوشیده بود ...انقده رو جورابای سفید نخیش می یومد خندم گرفت ...گفت:
-میگم گفتم خود درگیری داری نگفتم همه جا بروزبده ...چته یهومی خندی ؟
با اخم گفتم :
-زنت خود درگیری داره !
صدای خنده اونم بلند شد بانگاه مرموزی گفت :
-می دونی زن من کیه ؟!
-هرکی هس خیلی بدبخته
اخم کرد..گفت :
-آهان حتما اون مهدی خوش بخته ؟!
-اون که صد البته
-داغشو رو دلت می زارم
بعدم با نگاه جدی زل زد بهم وتند تند ازپله هارفت پایین...ازفکری که اومد توذهنم کیلوکیلو قند آب می شد..یعنی ممکنه همه حرفاش از روی ...اه یگانه مگه ندیدی گفت اندازه نفس برام عزیزی ...حتما غیرتی شده دیگه ...می ترسه توهم عین نفس بخوای ازدواج کنی اون بلاها سرت بیاد...! سرمو تکون دادم...هرچی فکربود ریخت بیرون.هنوزایستاده بودم دم اتاق ودرباز بود.ازپایین سروصدا می اومد حتما مهمونا اومده بودن که شهاب اومد دنیالم...دروبستم ورفتم درکمدموبازکردم باید یه دست لباس بپوشم که کفش ببره ...!

بعد نیم ساعت آرایش کرده وآماده شده روبرو آینه ایستادم ..یه سوت بلند کشیدم ...چی شدی دوگان جون ...! یه سارافون سفید بابلوز صورتی زیرش باشلوار کتون مشکی ... یه روسری ساتن صورتی هم سرم کردم که بابلوز و رژ صورتیم ست شه ...لپمو یه کوچولو کندمو روبه آینه گفتم:
-چه هلویی شدی ...شهاب پیش مرگت !
بعدم معطل نکردم ورفتم بیرون .مهمونا اومده بودن .هم علیرضا وخانومش هم سهند ونامزدش وپدومادرش ...جمعمون کم بود ولی گرم وصمیمی .ارغوان همون اول با شیوا گرم گرفته بود وهروکرش بالا بود... مامان سهند با لیلا خانم .بابای سهندبا عباس اقا. علیرضا باسهند وشهاب حرف می زدن ومن .... منم چغندراون وسط ... به شهاب نگاه کردم داشت با سهند حرف می زد ولی بغل دست علیرضا بود...علیرضا انقد بد نگاش می کرد که خندم گرفته بود...ازسرتا پاشو داشت بررسی می کرد...! هی علیرضا اگه شهاب بفهمه بهش سوظن داری ...اگه بفهمه ازش خوشت نمیاد ...بچتوبه عزات می نشونه ! گوشیمو درآوردم تازگیا ...تازه تازگیا شمارشو بهم داده بود!!! براش نوشتم :
-شهاب من حوصلم سررفته !
کنارش هم یه شکلک گریه گذاشتم...شهاب صدای پیامکشو فهمید ولی توجه نکرد بازم داشت توگوش سهند می گفت وریز می خندید...علیرضاهم همراشون هرهر می کرد...حرصم دراومد چندباربهش تک زدم اما انگار نه انگار...
بلندشدم ورفتم توحیاط...شام رو تا یه ساعت دیگه می آوردن ...نفسمو فوت کردم هیچکی نفهمید من ازجمعشون دورشدم ...ای شهاب نامرد! من تایه ساعت دیگه چیکار کنم ؟!..قدم زنون توحیاط راه رفتم ...حیاط آب پاشی بود ودرختا داشتن شکوفه میکردن...البته حیاطشون به اندازه حیاط خونه شهاب بزرگ نبود ولی دلباز بود وهواش اون شب خنک !
دوسه تا درخت هم بیشترتوباغچش نبود...گوشیم دستم بود رفتم تولیست موزیک ویه آهنگ غمگین از مازیار فلاحی گذاشتم
"ای خدای مهربون دلم گرفته
اززمین وآسمون دلم گرفته
آخه اشکامو توببین دلم گرفته
صدای پیامکم بلند شد وآهنگ قطع شد...بازش کردم شهاب بود:
-خب اون دیگه به من مربوط نیس
بعدم سه تا آرم خنده گذاشته بود کنارش ...سرخ شدم ارعصبانیت بی شعور ببین چقدربی احساسه !
جوابشوندادم .رفتم زیر درخت بید مجنون ...تاریک بود ولی چون مخفی بود ومی تونستم شهاب رو سرکاربذارم جای خوبی بود...شهاب چندبار تک زد ...می دونستم منتظرجوابمه ...اما من هیچی جواب ندادم...به ثانیه نکشید اس داد:
-کجایی؟
خندیدم ولی بازجواب ندادم...! دودقیقه که گذشت صدای گوشیم بلندشد...زودی ریجکتش کردم که آبروم نره ! بعدم گذاشتمش رو سایلنت...شهاب باز زنگ زد ...ریجکت ...زنگ ..ریجکت ...زنگ ..ریجکت ...ازته دل می خندیدم ...البته بی صدا خوب حالشو گرفتم ...حالا بچرخ تا بچرخیم آقای کیانی کوچیک !!!
بعد بیست وپنج تا میس کال رد شده ازشهاب دیگه دست برداشت حتی اس هم نداد...دلم خنک شده بود.فکرکردم الانه که به التماس بیفته ولی یه مدت که گذشت خبری ازش نشد...می دونستم پیام ومیس ندارم ولی باز گوشیمو چک می کردم ...داشت حالم گرفته میشد دیگه ...حدودا نیم ساعت الکی زیر اون درخت نشسته بودم که یه لحظه حس کردم دارم خفه میشم ...یکی ازپشت دستاشو محکم رو دهنم گرفته بود....داشتم دست وپا می زدم که دستشوبرداره ...می خواستم دستشو دندون بگیرم که صدای شهاب رونزدیک گوشم شنیدم :
-دیدی بالاخره گیرت آوردم ...
سرمو دادم عقب وباچشم غره اشاره کردم دستشو برداره ...آروم خندید وگفت :
-شرط داره
چشمامو بازو بسته کردم که یعنی چی ...گفت :
-اگه دستمو برداشتم جیغ وداد راه نندازی نمی خوام کسی بفهمه ما اینجاییم اکی ؟!
بازم چشماموبازوبسته کردم که یعنی قبول کردم ...
تادستشوبرداشت دهنموبازکردم که هرچی فهشه بارش کنم ...ولی بازدم دهنمومحکم گرفت ...
-اِاِ نداشتیم دیگه کاری نکن تاآخرشب وایسم اینجا ونذارم لام تاکام حرف بزنیا
باخواهش نگاش کردم وتند تند پلکاموبازوبسته کردم ...ازخنده غش کرده بود ولی صداشو بلند نمی کرد...دستشو این دفعه که برداشت جیغ نزدم ولی یه نفس راحت که کشیدم با لگد محکم کوبیدم پشت زانوش...ازدرد خم شد :
-آی اووووووخ ...ای خدا یه شوهر عملی بهت بده که علیلم کردی!!!
ازحرفش خندم گرفته بود...خدا اززبونت بشنوه ..منتها یه عملی ترک کرده !


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, ] [ 23:4 ] [ بنده ] [ ]